روزگارنو

روزگارنو

ازهمه چیز ؛از همه جا؛در اینجا...................
روزگارنو

روزگارنو

ازهمه چیز ؛از همه جا؛در اینجا...................

تو خود حدیث مفصل بخوان........

سلام دوستان

این داستانک از وبلاگ"کلاس عاطفه ها" با نشر شده است.


اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون 

رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت 


باتلاق دوید.آنجا، پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد می زد و 

کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگتدریجی و وحشتناک نجات داد.روز بعد، 


یک کالسکه تجملاتی در حیاط کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون 

آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

حالا ادامه مطلب را کلیک بفرمایید.......  ادامه مطلب ...

فرصتی برای خودشناسی

سلام دوستان

این مطلب از وبلاگ یک دوست خوب و جدیده که عینا براتون نمایشش می دهم ...

برای من که خیلی جالب بود امیدوارم شما هم بپسندید....

راستی یادتون نره سری به این وبلاگ هم بزنید.....



پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است.
اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز که ترسیده بود گفت:



دوست دارید پاسخ را بخوانید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس روی ادامه مطلب کلیک کنید.......

 

ادامه مطلب ...

تربیت بدون خشونت!!!!!!!!!

سلام دوستان

این یک خاطره از دکتر" آرون گاندی"، نوۀ "مهاتما گاندی "و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی "برای عدم خشونت، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:


شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.


ادامه خاطره را در ادامه مطلب مطالعه فرمایید.....

ادامه مطلب ...

اتفاقات چه خوب و چه بد ...........

سلام دوستان

داستانها در آموزش نقش بسیار زیادی دارند و بخصوص داستانهایی که بار اخلاقی و آموزشی آنها در خود داستان به نوعی بازگو و تجزیه و تحلیل میشه .....


امروز "راضیه جون" دوست خوب و مهربانم یک داستان عالی از شیوانا برام ایمیل کرده که خیلی زیبا و تاثیر گذاره برای همین برای شما نقلش می کنم .....


از دستش ندید.....



شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.


ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

 

ادامه مطلب ...

ابراز عشق

سلام دوستان خوبم


این داستان کوچولو را از دست ندید.......


.....ابراز عشق......


در یک روز برفی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود ،بیمار شد .شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.


زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد، که ناگهان شوهرش گفت:

مرا بغل کن.......


زن پرسید: چه کار کنم؟
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد ،با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.


به نیمه راه رسیده بودند ،که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید:

چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.


زن جواب داد:

دیگر لازم نیست، بهتر شدم...... سرم درد نمی کند......شوهر همسرش را به خانه رساند، ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

               ......عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد........

.....فاصله ابراز عشق دور نیست،فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...




این داستانک زیبا را" آقای محمد صادق"برام ارسال کرده از لطفش ممنونم ......

این هم آدرس وبلاگش هست دوست داشتید سر بزنید......    ♥عشق♥





یک داستان تاثیر گـــــــــــــــــــــــــــذار

سلام دوستان 



داستان کوتاه وتاثیر گذار "فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم…"را در وبلاگ محدثه جون خواندم 


آنقدر قشنگ است که دوست دارم عینا براتون بازگو کنم .فکر می کنم که شما هم مثل من زبان


تحسین باز خواهید کرد .لطفا بخوانید...............


**********************************************************




فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم…


هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم......................  


.......................ادامه داستان در ادامه مطلب......................


ادامه مطلب ...